اردوگاه تكريت‎/ خاطرات یک کهنه سرباز/تا ابد به آن مردان بی ادعا بدهکاریم\

اردوگاه تكريت‎/ خاطرات یک کهنه سرباز/تا ابد به آن مردان بی ادعا بدهکاریم

  • کد خبر: 212888
  • چاپ
  • انتشار: 29 خرداد 1397 - 15:30

استنادنیوز؛ ناگهان تمام بدنم را برق گرفت...! شوکی سخت و جانکاه ، انگار تمام سلول هایم را درگیر کرد....دیگر چیزی از آن لحظه به بیاد ندارم...!


برداشتي آزاد از کانال خاکریز ایمان  از خاطره دوست و برادرم "جناب آقاي محمد جعفر بهداد"، جانباز و آزاده دفاع مقدس.
(از ايشان بابت اجازه نشر اين خاطره سپاسگزارم)

تازه وارد شانزده سالگی شده بودم.براي بار سوم بود كه به صورت داوطلب بسیجی به جبهه اعزام ميشدم. بهار ۱۳۶۷ بود، در گردان علی ابن ابیطالب(ع) از لشگر۲۵ کربلا مستقر شدیم و برای پدافند به خط مقدم شلمچه عزیمت نمودیم.عراق در چهارم خرداد ماه تك وسیعی در آن  منطقه انجام داد و ما بعد از مقاومت زیاد و با بدني مجروح به اسارت بعثيان در آمدیم.پس از مدتی و همراه با زجر و محنت بسیار در اردوگاه تکریت مستقرمان نمودند.نه خانواده و نه دولت ایران هیچ نشانی از وضعیتمان نداشتند.نمیدانستند چه بلایی بسرمان آمده است.ما جزو مفقودین بحساب میآمدیم.
 
بعثی ها دائم میگفتند هیچ کس نمیداند شما زنده ایدیا مرده، اثری از شما در هیچ جایی وجود ندارد.ماهرزمان اراده کنیم میتوانیم شما را خلاص کنیم و به آن دنیا بفرستیم.آب از آب تکان نمیخورد!
 
یکسالی از اسارتمان میگذشت.به فضای اردوگاه عادت کرده بودیم ، و همچنین به حرفها و رفتارهاي عراقیها.
هنگامیکه به اسارت بعثیها درآمدم، مجروحیتی  نسبتاً سخت داشتم. غیر از ترکشی که به بازوی دست راستم خورده بود ، یک تیرمستقیم از زیر چانه ام وارد و از بین دو فک صورتم خارج شده بود. دوران درمان سختی را سپری نمودم. با حداقل دارو و درمان. آن دوران هیچ وقت از یادم نخواهد رفت.
تقدیرم چنین بود تا از خیل همرزمان شهیدم باز بمانم و اسارت را تجربه کنم.
زندگی در اسارت بسیار دشوار است و انسانی که اسیر دست دشمن میشود, شايد بدترین زجری که میکشد, تحقیرشدن است. اما اسرای ایرانی با ایمان و اراده ای که داشتند آن محیط را به محلی برای آموختن و آبدیده تر شدن تبدیل کردند.
 
من و تعدادي از بچه ها دایماً سعی میکردم با شوخیها و شیطنتها و هنرنمايي هاي مان فضا را برای خودمان و همرزمان در بندقابل تحمل كنیم. هفته ای چند شب تئاتر اجرا می کردیم ، سرود میخواندیم، و...
هرچند اینها کوتاه و گذرا بود.ولی برای لحظاتی باعث شادی و نشاط میشدو مشكلات اسارت را قابل تحمل تر میکرد.


 
تقریباً جمع خوب و یکدستی  در آسایشگاه ۸ داشتیم.
تک و توکی هم اگر بچه های ناکوک بینمان بودند سعی میکردیم, آنها را توجیه و همراه کنیم. بیشتر بچه ها اهل مقاومت بودند.
تعداد انگشت شماری از اسرا بودند که اصطلاحا اَمربر عراقی ها شده بودند, آنها حتی در ازاي گرفتن چند نخ سیگار یا یک جیره غذایی بیشتر وطن فروشی می کردند.البته در اسارت ، داشتن یک حداقل هایی ،برای بعضی ها که ایمان و تحمل شان کم باشد، بسیار حیاتی و ارزشمند میشود.
در اردوگاه اسیری داشتیم که به او  "اسماعیل زاغی" میگفتیم . چشمان زاغ آبی و موهای بوری داشت .دارای اندامی درشت و قوی بود.
متاسفانه خودش را به عراقیها فروخته بود و از امکانات بیشتری هم نسبت به دیگر اسرا بهره مند بود.اتاق جدا، غذای بیشتر ، لباس مناسبتر و...
اسماعیل زاغی اسرای هموطن خود را به بد ترین شکل ، مورد ضرب و شتم قرار میداد.حتی در این کار ، گوی سبقت را  از  بعثیها ربوده بود.
هتاکی و توهینهای وقیحانه او به امام و ائمه اطهار، بسیار آزارمان میداد. رفتارهایش بیشتر از بعثیها موجب اذیت مان میشد. بعبارتی سوهان روح بچه های شده بود.
چندین بار با او صحبت شد، تا دست از اینکارهایش بردارد.اما گوشش بدهکار به این حرفها نبود.حتی دریده تر هم شده بود.
بزرگترهایی در اردوگاه بودند که  تصمیمهای مهم برای اردوگاه و اسراء با مشورت آنان صورت میگرفت و تصمیم آنها به عنوان ریش سفید مورد احترام همه بود. نامشان هم کاملاً مخفی بود و تنها توسط چند رابط با هر قاطع در ارتباط بودند.
 
رفتارهای اسماعیل زاغی باعث شد آنها تصمیم بگیرند این "خائن "را به سزای اعمالش برسانند.تصمیم آنها تنبیه سخت و عبرت آموز او توسط گروهی منتخب از بچه ها بود. من هم یکی از آن افراد منتخب بودم.
 
نقشه عملیات اینگونه بود که وقتی اسماعیل زاغی وارد حمام میشد بچه ها نسبت به تخلیه بقیه اسرا از حمام اقدام و کار را تمام میکردند.وظیفه من نگهبانی در ورودی حمام هنگام اجرای نقشه بود . یکی دیگر از بچه های تیم که از قبل تکه ای از سیم خاردار را با سابیدن به سیمانهای دیوار و کف آسایشگاه صیقل داده و آن را همانند تیغی تیز درآورده بود ماموریت داشت تا طبق نقشه اسماعیل را در زیر دوش حمام خلاصش کند.
چندین بار نقشه عملیات را مرور کردیم و پس از اصلاحات لازم، زمانی را برای اجرای آن تعیین کردیم.

روز موعود فرا رسید.
طبق نقشه در صف حمام قرار گرفته بودیم .یکی از دوستان دقایقی قبل از اجرای نقشه مان , بچه هایی که در صف استحمام قرارگرفته بودند را توجیه نمود تا ورود و خروجشان عادی و هماهنگ باشند.
 
اسماعیل زاغی هم آمد. تیکه پرانی و فحاشی که از عاداتش بود را نثار بچه ها نمود. وارد یکی از  حمام ها شد. لباسهایش را درآورد و شروع به شستن خودش كرد.
براساس برنامه , من در جلوی درب ورودی حمام مستقر شدم تا مراقب اوضاع بیرون حمام و حضور احتمالی بعثیها در آن اطراف باشم. بقیه در مقابل حمام بسیار عادی در صف ایستاده بودند.
دونفر دیگر از اعضا تیم عملیات, مقابل دوشی که اسماعیل زاغی بود قرار گرفتند.او در حال آواز خواند و در حال خودش بود. کسی که نقش اصلی عملیات را داشت تیغِ دست سازش را درآورد، در یک چشم به زدن در را باز کرد و وارد شد و با تیزی گردن اسماعیل را از ناحیه شاهرگ  زخمی کرد.او که متوجه خطرشده بود با استفاده از قدرت بدنی دو دست خودرا به دیوارهای طرفین اتاقک دوش قرار داد و اصطلاحاً با جفت پا ضربه ای به دوستمان وارد کرد و سراسيمه و عربده كشان از حمام خارج شد.
دستش را به گردنش گرفته بود. خون زیادی از او سرازیر بود ، با سرعت بسمت بعثیها میدوید و داد و بیداد میکرد.
 
در همان حال که فرار میکرد چهره چند نفر از ما را شناسايي كرد ، بعثیها سریعاً او را براي مداوا به درمانگاه بردند و به اسرا دستور داخل باش دادند. وارد آسایشگاه شدیم. میدانستیم اگر او زنده بماند, روزگارمان را سیاه خواهد کرد. البته
وقتی تصمیم گرفتیم که این کار را انجام دهیم، همه عواقبش را به جان خریده بودیم.بقول معروف هرکاری بهایی دارد.
شروع کردم سربه سر رفقا گذاشتن.شلوغ بازی و شوخي کردم.آخر شب نماز خواندم و خودم را بخدا سپردم.

صبح مطابق هر روز برای آمار گیری بیرون آمدیم.اسماعیل زاغی هم با گردنی بانداژ شده آمده بود.حتما بموقع به دادش رسیده بودند. چشمان آبی رنگش ,رنگ خون گرفته بود و کینه ونفرت در آن موج میزد.براحتی  میشد حس انتقام را از چشمانش خواند.‌پس از آمار  او بهمراه افسر عراقی بمیان بچه ها آمد و تک تک افراد را شناسایی کرد.من هم یکی از آنها بودم.افسر بعثی ما را از بچه ها جدا نمود.مابقی را مرخص و دستور دادند تا به داخل آسایشگاهها بروند.
سربازان و درجه داران بعثی به دورمان حلقه زدند.با کابل و باتوم و هرچه که دم ِدستشان بود, به جانمان افتادند.با نفرت و کینه خاصی میزدند.هرچند کتک زدنها جزو برنامه های همیشگی شان بود.نمیدانم، شاید ضرب و شتم اسرای ایرانی به نوعی تخلیه ی عقده های درونی آنها بود. امّا اینبار ضرباتشان فرق میکرد. گويا اقتدار آنها در کنترل اُردوگاه زیر سوال رفته بود.
 
پس از مدتی وقتی که از نفس افتادند و خسته شدند, ما را خونین  به داخل سالنی انداختند.تمام تنم درد میکرد.چند جایی هم شکافته شده بود و خونریزی داشت.البته همیشه خودمان را برای بدترین حالت یعنی اعدام  هم، آماده کرده بودیم.

زیر لب ذکر میگفتم.هیچ احساس پشیمانی در خودم احساس نمیکردم.اسماعیل زاغی باعث بانی بسیاری از سختیها و  مصیبتهایی بود که بچه ها به آن دچار میشدند.از همه بدتر عراقیها دائم اورا به رُخ ما میکشیدند که اینهم ایرانیست،مثل شما, ببینید چقدر راحت با ما همکاری میکند و خود را سرباز قائد الرییس صدام حسین میداند!
خیانتش اسرا را آزار میداد.سخت تر آنکه او در ضرب و شتم اسرا،پیشقدم هم میشد.

داخل جایی شبیه سلول انفرادی , من بودم و تمام تنهاییم و جای ضرباتی که درد میکرد. هیچ پنجره ای نداشت.فضایی بسته,که نفس کشیدن را سخت میکرد.زمان را گم کرده بودم.نمیدانم چقدر گذشت. چشمانم به سختی می دیدند. در باز شد و دونفر سرباز داخل شدند.یکیشان یقه لباسم را گرفت , مرا بلند کرد. آن یکی چشم بندی به من زد و گفت : "یا الله, بسرعه"و مرا بجلو هُل داد.جایی را نمیدیدم. لنگ لنگان حركت كردم اما به دیوار خوردم.یکی از آن دو آستین مرا گرفت و مرا بجلو حرکت داد.بعداز چند متری راه رفتن ایستادیم ، دری باز شد.وارد اتاقی شدیم .بوی تند دود سیگار بود که در فضا پیچیده بود.مرا بر روی صندلی فلزی نشاندند.دستها و پاهایم را به دسته و پایه صندلی بستند.چیزی نمیدیدم.فقط حرف های شان و خنده های مستانه شان را میشنیدم.یک صدایی برایم آشنا آمد.یک لحظه گفت: سیدی...!!!
یقین پیدا کردم صدای اسماعیل زاغی ست.او هم آنجا بود.
نمیدانستم میخواهند چه بلایی به سرم بیاورند.یکی از آنها نرمی دو طرف گوشم را بمیان انگشتان شصت و سبابه اش گرفته بود و فشار میداد.
صدای برخورد دوجسم سخت و پس از آن، چیزی شبیه صدای جرقه زدن آمد. بگوشهایم چیزی وصل کردند, شبیه گیره ای بسیار سفت.یکی از آنها گفت :ها.... جیش الخمینی...بسیجی...!!نمیدانستم چه کار میکنند.دود سیگار زیادی بصورتم خورد.ظاهراً یکی از آنها دود سیگارش را مستقیم به صورتم خالی کرده بود.نفسم بند آمد و سرفه ام گرفت.آنها میخندیدند.
لحظاتی گذشت.
ناگهان تمام بدنم را برق گرفت...! شوکی سخت و جانکاه ، انگار تمام سلول هایم را درگیر کرد....دیگر چیزی از آن لحظه به بیاد ندارم...!

نمیدانم چقدر گذشت. فقط سیاهی بود و تاريكي محضي که انگار در مقابلم پرده افشانده بود.گوئي از خويش، خالی شده بودم. قدرت فکر کردن نداشتم. مغزم از کار افتاده بود. برای ساعاتی، چیززیادی بخاطرم نمی آمد. حتی هنوز هم بعد از این همه سال از آن لحظه شوک الکتریکی خیلی چیزها به خاطرم نمی آید. انگار زمان برایم در آن لحظه متوقف شده بود.

در آن لحظات اولین چیزی که حس کردم, خیسی و رطوبتی بود که به زیر گونه راستم احساس کردم.تلاش کردم چشمانم را باز کنم.ظاهراً چشم بندم کنار رفته بود. فقط نوری محو و تار میدیدم...باز تلاش کردم تا چشمانم را بیشتر باز نمایم.کمی موفق شدم.در گوشه ای از یک اتاق افتاده بودم.صورتم بر روی آبی که در آن قسمت اتاق بر روی زمین ریخته بود قرار داشت.تمام بدنم لمس بود و قادر بحرکت دادنشان نبودم.تعدادشان چهار پنج نفر بود که بچه ها را بر روی صندلی میبستند و شوک الکتریکی میدادند.

متوجه من شدندکه هوشیار شده ام. دو سرباز بسمت من آمدند، دستانم را گرفتند و مرا کشان کشان از آنجا دور کردند.صداها را میشنیدم و اطراف را خیلی محو میتوانستم ببینم.انگار تمام مفاصلم از هم در حال جدا شدن بود.حتی قادر به فرو بردن آب دهانم نبودم.

در آن دقایق صحنه هایی در مقابل چشمانم رژه میرفتند.حمله عراقیها در روز چهارم خرداد ۶۷...خاکریزی که در پشتش پناه گرفته بودیم.فرمانده گروهانمان, شهید سید کمال ملکوتی را میدیدم , و شهید معین ثاقب را, که در حال آماده کردن گلوله های آرپی جی برای سید کمال بود,تا او شلیک کند....مسجد مومن آباد را ....خانه مان و درخت های پرتقال و نارنگی که در حیاطمان بود،و شاخه هایش در وزش باد برقص در آمده بود...خودم را دیدم و آن بادگیر آبی رنگم را كه سوار بر دوچرخه  در حال رکاب زدن بودم... چه باد خنک و مرطوبي به صورتم میخورد.
 
دوباره چشمانم را باز کردم... قطرات آبی بود که بروی صورتم می چکید.هیچ قدرتی نداشتم.چشمانم را بستم و دیگر چیزی نفهمیدم.
 
نمیدانم چقدر گذشت. چند دقیقه.... چند ساعت....؟  بیادم آمد نماز باید بخوانم... حسی در بدن و عضلاتم نبود.گویی بین جسم و روحم فاصله افتاده بود.همانطور که افتاده بودم, اقامه نماز کردم...نمیدانستم بسمت قبله ام یا نه؟ کلمات نماز را به سختی به زبان می آوردم.... ولی خودم را میدیدم که ایستاده ام و در حال خواندن نماز میباشم....جایی بودم که برایم آشنا می آمد... آری ... درست شناختم ... در حیاط مسجد گلشن بودم و در حال نماز خواندن... تمام حیاط مسجد بدورم میچرخید... آنقدر سریع میچرخید که رنگهای اطراف با هم ترکیب شده بود... میچرخید...ميچرخيد... بسیار سریع....صدای خنده دوستانم را میشنیدم... شبیه صدای لحظاتی که با هم شیطنت میکردیم.
 
ظاهراً چند ساعتی در همان وضعیت بودم.بعثیها با همان وضع مرا به داخل آسایشگاهمان انداختند و رفقای اسیر طبق معمول شروع به رسیدگی کردند.
بیاد دارم لحظات اولیه که داخل آسایشگاه شدم یکی از بچه ها کنارم نشسته بود و زیارت عاشورا میخواند.دوستان آمدند و بدورم حلقه زدند،و هرکدامشان سعی میکردند بمن روحیه بدهند.حالم کم کم بهتر شد.
از زمان اسارتم حدود دوسال و نیم می گذشت. عراقيها خبر دادند كه توافقي بين ايران و عراق صورت گرفته است و بزودي  آزاد خواهيم شد.همه خوشحال بودیم که زمان رهائيمان فرا رسیده است.
ماموران صلیب سرخ آمدند و نام و مشخصات مان را ثبت کردند. تا پیش از آن مفقود بودیم!
اتوبوسها آمده بودند. و ما آماده رفتن بودیم. فرمانده اردوگاه اسم چند نفر را خواند. اسم من هم در میانشان بود.ما را جدا کردند و در اتاقکی خارج از محوطه اردوگاه اسکانمان دادند.حدود پانزده نفری میشدیم. ظاهرا همه بچه هایی که اسماعیل زاغی را مورد سو قصد قرار داده بودیم هم در اینجا بودیم.بعثیها به ما گفتند شما جزو محکومین بحساب می آیید! یعنی کسانی که خلاف قوانین و مقررات ارتش عراق رفتار کرده اند و محکوم به تحمل مجازات هستند.
 
من و دیگر اسرا از پشت پنجره ،دیگر دوستان اسیرمان را میدیدیم که در حال سوار شدن اتوبوس بودند تا به ایران بازگردند.آنها بسوی وطن میرفتند و ما در اسارت بعثیان باقی مانده بودیم.لحظات بسیار سخت و تلخی بود. به جرات میتوانم بگویم سخت ترین لحظات اسارت آن لحظه بود.گویی دوباره به اسارت دشمن درآمده بودیم.
.
بعثیها از تمام اردوگاهها اسرایی را که محکومیت داشتند جدا نموده بودند.تعدادمان حدود ۲۷۰ تا ۳۰۰ نفر میشد. همه را به اردوگاه  رمادی ۹ منتقل کردند. ما که تا قبلش مفقود و از داشتن امکانات اولیه محروم بودیم امکانات این اردوگاه برایمان تازگی داشت. از دستشویی و حمام تَر و تمیز تا کتاب های علمی و دینی و ... برایمان جالب بود. چند روز اول ، مرحوم ابوترابی هم با ما بود اما ظاهرا با فشار ایران و صلیب سرخ جهانی مجبور شدند آزادش کنند.
 
سه ماه بعد بعثیها بسراغمان آمدند و گفتند آماده شوید تا به ایران بازگردید. ظاهرا توافقی درباره اسرای محکوم بین دو کشور حاصل شده بود.عراقیها دیگر نمیتوانستند بیشتر از این ما را در اسارت نگه دارند.

بالاخره در تاریخ ۳۰ آذر ۶۹ از اسارت آزاد شدیم.
بعد از آزادی از دیگر اسرا شنیدم که اسماعیل زاغی هم همراه اسرا به ایران بازگشت. بچه ها پس از ورود بخاک ایران, تا جایی که شد از شر مندگیش درآمده بودند.اونیز پس از تحمل چند سال محکومیت از زندان آزاد شد و زندگی عادی اش را میکند.
ولی هیچگاه خاطره وطن فروشی امثال او از ذهن و خاطر  آزادگان اردوگاه۱۲ تکریت پاک نخواهد شد.

ایمان.ک.م



telegramestenadnews

نظر دادن

1990862 531 27181

instagram estenad

telegram estenad

فرم جذب خبرنگار استنادنیوز

 

آخرین اخبار